۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

my strange feeling

بعضی‌ وقتا یه حس عجیبی میاد

گاهی‌ به هیچ جا، هیچ کس و هیچ چیز احساس تعلق نمیکنی

مثل اینکه از یه کره‌ دیگه اومدی یا آسمون سوراخ شده و تو افتادی رو زمین

جالبیش اینه که از هیچ چیز هم تجب نمیکنی و تازگی نداره ، همیشه بودن هستن و خواهند بود

فقط در زمان حال با تو همپوشانی میکنند.

حسی که بار منفی‌ داره و کلافت میکنه

ولی‌ الان بهش فقط به چشه یه حس نگاه میکنم فقط یه حس که خودش اومده و خودش هم میره

...

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

باید و نباید

مرز بین یک باید و نباید واسه تو گاهی باریک تر از مو میشه ...
آره آره میدونم که چیزی به نام باید و نباید واست معنی نداره، چه بسیار باید ها که نباید میشن و برعکس
فقط وابسته به تابعی از زمان، مکان و حالات درونی تو هستن
شاید یه اسم دیگه باید روشون بزاری
اما هر چی که هست الان اینقدر این مو نازک شده که فکر کردن بهش هم ممکنه باعث پارگیش بشه
بهتره الان فراموشش کنی تا عقربه ها جهت حرکت بعدیتو نشون بدن
.
.
شاید یه پرچم سفید،
یا شاید یه خمپاره انداز ... د ;)

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

Blue morning

امروز صبح از اون روز صبح هاست
از وقتی بیدار شدم همه چی دوست داره بوی غم بده
از کانال موزیک یاهو، google statuse یکی از دوستات، دیدن یه عکس قدیمی اسکن شده، یه سری پیغام های غمناک... تا اون انتظارهای ابلهانه غیر منطقی کوچیک ته ذهن
تو همین گیر و ویر هم یه دوست میگه "میخوای برات یه تیکه اپرای غمگین بفرستم در حد خودکشی ..."
نمیدونم دنیا چی میخواد از جونه من امروز
شاید واقعاً در آستانه فصل سردم !!!

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

Why she always had blue mood

بار منفی شعراش همیشه آزارم میده، ولی این شعر رو با فاکتور گیری از منفی بافی هاش دوست دارم؛ خصوصاً قسمت اولشو ....


"فروغ فرخزاد"

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک اسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

ساعت چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصلها را میدانم

و حرف لحظه ها را میفهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک ، خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد میآمد

در کوچه باد میآمد

و من به جفت گیری گلها میاندیشم

به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون

و این زمان خسته ی مسلول

و مردی از کنار درختان خیس می گذرد

مردی که رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش

بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

تکرار می کنند

-سلام

- سلام

و من به جفت گیری گل ها میاندیشم

.

.

.

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

no rule


آره
قرار نیست همیشه دو ضربدر دو چهار بشه !!!!

خرس قهوه ای

قدرت کنترل مسائلی که در زندگی روزمره من پیش میاد و تاثیرشون روی روان من، جدا از سادگی یا پیچیدگی هاشون، نشون میده که شاید بر خلاف ظاهر امر چقدر من با پختگی فاصله دارم ........
علل زیادی میتونه دخیل باشه تو این میون، ولی ازیه دونش مطمئنم و اون اینکه همیشه تو ذهنم، من باید یا رومی روم باشم یا زنگی زنگ،چیزی اون وسطا واسم تعریف نشده و همیشه این کارمو دوچندان سخت کرده. در دنیای واقعی بیرون، من بدون شک یه چیزی همون وسطام ولی اون چیزی که مجموع حسها و حالات منو میسازه (خوشبختانه/ بدبختانه) ذهنیات من هست !
نیاز دارم به تعلیم و تربیت و یه مربی سخت گیر
خیلی بخوام ایده آل نگاه کنم باید بگم خود زندگی بهترین مربی هست
ولی میخوام یک درجه تخفیف بدم، چون اون مربی جای چوبش همیشه میمونه
چوبی میخوام که دردش یادم نره ولی جاش نمونه. ...
اگه دردش یادم بمونه هر دفعه بخوام اشتباه کنم شاید تلنگری بهم زده بشه ولی جاش وقتی بمونه دلسردم میکنه ؟!
تو همین جایگاه رسماً اعتراف میکنم که نمیدونم اشتباه کردم یا نه. یا اینکه کدوم قسمتش بیراه بود ولی هر چی که هست برام رضایت بخش نیست
و این حداقل انتظاریه که از خودم میتونم داشته باشم که تو این جایگاه خوداگاهی باید جزو ضروریات باشه و این جور که بوش میاد من به شدت دارم ضعیف عمل میکنم
شاید خسته ام
شاید هم باید مثل یه خرس قهوه ای تمام زمستونو بخوابم و اون وقت چشامو به امید بهار باز کنم !!!!

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

what the hell is this

نمی دونم این چه مرضیه، وقتی یه کار حجیم انرژی بر رو تموم میکنی به جای آرامش، شادی و نفسی از سر آسودگی
یه هو حس پوچی و توخالی بودن بهت دس میده....
اوایل فکر میکردم گذراست ولی میبینم ادامه داره و رابطه اش هم با حجم کار و انرژی که واسش صرف شده، مستقیمه ...
واسه همینه که الان نصف شب با لبهای آویزون با کلی کمبود خواب و دلی پر نق بعد از فرستادن یه پروژه گنده کوفتی، بی هدف نشستم تو تختم !!!!!!!!!!!!

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

شر و ور

منت خدای را عز و وجل که ....
هر روز صبح بیدار میشی هنوز فرصت برای مشاهده، شناخت و استنتاج داری، از خودت گرفته تا همه چیزا و کسایی که تو اون حوزه دید محدودت قرار میگیرن
وای بر اون دمی که با غفلت و جهالت سپری بشه، هنوز زوده که کامل آگاه باشی، ممارست میخواد و تو هم کم صبر
یادت باشه غرور میتونه داغونت کنه پس حواست باشه، بغل در نیم نگاهی به اون خورده شیشه ها داشته باش، به پا دست و بال کسیو نبری!
غم ها میانو میرن، مسه اینکه رسم دنیا همینه! فقط بفهمشون
غم بقیه آدما هم قابل احترامه حتی اگه مدل تو نباشه

* نمیدونم چرا این قد شعرو ور میگی، خودت هم در عجبی ولی گوشات لازم دارن! حتماً همه چی درست میشه.....

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

هو الباقی

از بس با این ترکهای خسته چایی خور، حشر و نشر داشتم که معتاد شدم
یک لیوان در ابعاد لیوان چایی خانم غوله، چپه شدنش رو لپ تاپم همانا و سوختن بچه ام همانا ...
من هم با اون عادت همیشگی وابستگی به اشیا ..... حس از دست دادن بچه ام رو دارم، بماند که تا چند سال قبل حکم شرکیمو رو داشت ولی به علت عدم هم خوابگی مثل بچه ام شد. اون قد که این حس واسه اطرافیانم هم القا شد، طوری که سعید جدی میپرسه مجلس ختم کی هست؟؟
بماند که یه سری از دوستان هم کم لطفی نکردن و اسم بچه رو لگن گذاشته بودن و کلی ابراز خشنودی کردن از سوختنش (به یاد داستان موبایل قدیمی یکی از دوستان که شخصاً از دزدیده شدنش کلی شادی کردم، به این میگن کارما )..
الناز و پوریای عزیز از همدردی و همیاری صمیمانتون کمال تشکر رو دارم باشه که تو شادی هاتون جبران کنم

at the end


لافی: خوب آخرش چی؟؟؟؟؟؟
من: الان حوصله ندارم به آخرش فکر کنم. آخرش که شد تصمیم میگیرم !!!!
لافی: چه جالب
..........................................
مکالمه بالا در مورد یه مسئله پیش پا افتاده بود ولی بعدش فکر کردم دیدم در موارد مهم هم این جوری شدم تازگیها...
خوب حالا از کجا معلوم که الان آخرش نباشه؟
از کجا معلوم که اصلاً آخری در کار باشه؟
از کجا معلوم که اصلاً تصمیم من اثری داشته باشه کلاً؟
و از همه مهمتر تعلل جایزه آیا؟؟؟؟؟

ای بابا

میخواستم تو اون لحظه اعلام کنم که من الان در توانم تونستن نیست ...
تا اینکه اون کلیپ که عنوانش "برای همه کودکانی که ناخواسته رنج کشیدند" رو دیدم و خجالت کشیدم با اینکه ربط منطقی به حس و حال من نداشت
با خودت که تعارف نداری، میدونی اگه خودتو مجبور کنی گه زده میشه به همه چی...
باید قشنگ دل بدی و دل بگیری تا نتیجه بده نه اینکه از سر وظیفه شناسی مجبور کنی خودتو ...
پس یعنی بیخیالش !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! نه نه نه الان وقتش نیس
خدایا چه قدر قاطی پاطیه.....

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

karma repair kit

نشون به اون مکالمه ای كه با هم داشتیم لافکادیوی عزیز, این شعر رو بعدش خوندم و دیدم كه حس و حالش خیلی جور در میاد.....


To you !
hope to enjoy it , I think it worth to try and I should try and try try try try try till .....

Karma Repair Kit:
Items 1-4

1. Get enough food to eat,
and eat it.

2. Find a place to sleep where it is quiet,
and sleep there.

3. Reduce intellectual and emotional noise
until you arrive at the silence of yourself,
and listen to it.

4.

Richard Brautigan




slow it down

نکند اندوهی،سر رسد از پس کوه
...

و چنان بي تابم، كه دلم مي خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه

....

چرا اینقدرپررنگ اومده تو قسمت ناخوداگاه ذهنت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چیه ؟
ماشین لباس شویت چرا روشن شده اون هم با دوره تند!
مانیتور اسیلوسکپت داره میپکه!
این واسه تو حکم یه لیوان زهرو داره!
زود باش یه کاریش کن یا بهش بیمحلی کن که از رو بره یا تمرکز کن. خلاصش یه غلطی بکن قبل از اینکه مسموم شی...

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

no no no


گاهی منتظر یه جمله هستی که میدونی چیه و دوس نداری بشنویش
از طرف دیگه هم لحظه شماری میکنی که زده بشه تا از کلافگی در بیای
و دقیقاً اون ثانیه که جمله میاد جاری بشه، حاضری زمین دهن باز کنه و تو رو قورت بده تا حتی یه کلمه از اون جمله رو نشنوی
گوشاتو با دو دست میگری، فشار میدی و از ته دلت فریاد میزنی نه ...
حالا اون جمله باهات شاخ به شاخ شده و تو تنها چیزی که میدونی اینه که یه گوشت در و اون گوش دیگت دروازه بوده ....
اما میدونم که اینو نمی دونی چه جوری باید رد شاخشو پاک کنی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
جمله لعنتی آخه تو از کجا پیدات شد ?):

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

خلقی دیدم !
ترسان و گریزان !
پیش رفتم

مرا ترسانیدند ؛ و بیم کردند که :
- زنهار ! اژدهایی ظاهر شده است !
که عالمی را یک لقمه میکند !!

هیچ باک نداشتم .
پیش تر رفتم . دری دیدم از آهن .
پهنا و درازای آن در صفت نگنجد .
فرو بسته
برو قفل نهاده ! پانصد من !

گفت : در اینجاست ؛ آن اژدهای هفت سر !!
زنهار ! گرد این در مگرد !

مرا غیرت و حمیت بجنبید
بزدم و قفل را در هم شکستم . در آمدم
کرمی دیدم!!!!
زیرش نهادم و فرو مالیدم در زیر پای
و بکشتم .

شمس تبریزی

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

تصادم دلنشین ...


به این میگن یه تصادم دلنشین !
جمله ای رو خوندم که دقیقاً یک هفته قبلش خودم با ادبیات خودم بهش رسیدم.

"چه بسیار پیش آمده که آدمی با دیدن معایب خودش در دیگران شفا یافته است. زندگی یک آیینه است; و ما دیگران بازتاب چهره خودمان را می بینیم."

بسیار خوشمان آمد از این تصادم.....
و اینکه من واقعاً رو به بهبودم آیا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

پیش نویش

پیش نویش اول
یادم رفته بود
" فصل مورد علاقمو"
به همین سادگیه که میشه خیانت کرد به عاشقانه ها، فقط کافیه غفلت کنی تا ضرر محرومیتی که ایجاد کردی رو ببینی یا بفهمی که لحظاتی رو که میتونستی معاشقه کنی چه راحت از دست دادی!
باید جلوی این فراموشی هامو بگیرم، فکر کنم دارن زیاد میشن ....

پیش نویش دوم
از سر شب احساس کردم یه چیزی کمه، دست به هر چیزی زدم افاقه نکرد
شاید وقتی ظاهر شد یا پر رنگ شد که دوستی یه حسو یا بهتر بگم یه نیاز شخصیشو تقسیم کرد و گفت که واسش دعا کنم ...
بعدش بود که حس عجیب اومد سراغم، اگر هم از قبل بود تصمیم گرفت خودی نشون بده.
تا اینکه یه غذای بهشتی
از طرف مهربونی برام فرستاده شد و من بعد از خوردنش فهمیدم لنگی قضیه کجا بود!!!!!!
لنگی قضیه از گرسنگی یا شکمویی بارز من نبود
قضیه اون حس نیازی بود که گاهی دوس داری کسی بغل در، حواسش بهت باشه، محبتی شاید به ظاهر کوچیک یا حتی نا آگاهانه از جنس اون محبتهایی که مامان ها، خاله ها یا عمه ها انجام میدن
و همین انرژی باعث شد که من بیحال از تو تخت پاشم و سرمست یه گپی با پتی بزنم

پیش نویش سوم
خدایا میشه این خورده شیشه های وجودم حل و محو بشن !!!
خدایا میشه دلم دریایی بشه !!!

معجون من ...


علاقه + واقع بینی + تلاش + خوش بینی + صبر


آره، این ترکیب، معجون عجیبی میسازه که باید به خورد خودم بدم و منتظر باشم که تو تک تک یاخته هام نفوذ کنه ...
میخوام این قدر آگاه باشم که اثرگذاری هر ثانیه اش رو حس کنم ...
میخوام این قدر توانا بشم که اگه خواستم خنثی کنم با هر سفسطه و توجیحی، نتونم
میخوام این قدر گوش به زنگ باشم که هر جا غلظتش کم شد، زود بسازمش
میخوام با هاش هم آهنگ بشم
میخوام که تو هم با من بشینی، هم پیاله بشی و لبی تر کنی ...

به سلامتی

.
.
.

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

جناب آقای شاهین بلند پرواز

هفته پیش یه هو یادم اومد، چه پایانه غم انگیزی واسه یه شاهین میتونه باشه که توسط یه کلاغ خورده بشه ....
اون موقع دور نفهمیدم جریان دقیقو و فکر کردم شاهین دومی از غصه دوری اون یکی دق کرد ولی الان فکر میکنم علاوه بر اون، این هتک حرمت انجام شده به همجنسش هم کلی تاثیر گذار بوده
توهین به کلاغ نشه یه وقت ولی تو ذهنم مقایسه اقتدار بین یه یوزپلنگه با یه کفتار اومد ...


۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

دی دی جون
دیشب خیلی کم بودی، هر لحظه منتظر بودم درو بازکنی و بپرسی چی شده و من هم با اندکی غلو خودمو لوس کنم ...
اما فقط یه چشمه جوشان جای خالی تو گرفت ...

(سروم درد گیرفت بابا D:)

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

زندگی متناقض من

یه وقتایی میشه که همه تناقضات دنیا بهت هجوم میارن
یه سری چیزا در عین اینکه فکر میکنی دوست نداریشون طی یه حادثه میفهمی که کور خوندی و خیلی هم باهاشون حال میکنی
از اون چیزایی که هم حال میکنی تو یه سری جریانا میشه که بیزار میشی !
این هم شد وضعیت آخه ....
شاید بهتر باشه از این به بعد بگم من با همه کارا حال میکنم فقط باید تو زمان درست خودشون اتفاق بیافتن اگر نه شرمنده شون میشم.
حالا اون زمان درست، میشه تابعی از عملکرد من در محور زمان و مکان، که یه بحث مفصل دیگه هست و متاسفانه وقت برنامه بیشتر از این اجازه نمیده D:

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

Dreamer

عجیبه واسم تمام چیزایی که توی گذر زمان سعی کردم تو اون صندوقچه معروف خاتمم بذارم و اونا هم بظاهر از جاشون راضی هستن، یاد گرفتن که تو رویاهای شبانه من جایی واسه گردش و تفریح باز کنن اون هم تو بازیگوش ترین حالت ممکن !!!!
...

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

خال خالی ساده یا خال خالی تنها

یه هو فهمیدم که این خال های خال های رنگی ساده رو از همه بیشتر دوس دارم
یه چیزی شبیه دوست داشتن اون اتاق 12 متری تو حکیم نظامی 16
بماند که یه کم دیر کشفش کردم . ...
sweet home

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

ارگاسم زندگی

آره زندگی میتونه اینقدر ساده و قشنگ باشه....
که یه پستو خونگی که شاید توسط یه خانم تو یه خونه قدیمی تو میلان درست شده باشه به همون اندازه ای که نونهای خونگی که لادن به اون خانومه تو کاشمر سفارش میده،
حس ارگاسم بیاره !!!!!!!

viva la vida

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

شبی دلنواز....

رندان سلامت میکنند جان را غلامت میکنند
مستی ز جامت میکنند مستان سلامت میکنند


در عشق گشتم فاشتر و از همگنان قلاشتر
و از دلبران خوش باشتر مستان سلامت میکنند


غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت میکنند


افسون مرا گوید کسی تو به زمن جوید کسی
بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت میکنند


ای آرزوی آروز آن پرده را بردار ز او
من کس نمیدانم جز او مستان سلامت میکنند


ای ابر خوش باران بیا و ای مستی یاران بیا
و ای شاه طراران بیا مستان سلامت میکنند


حیران کن و بی رنج کن ویران کن و پر گنج کن
نقد ابد را سنج کن مستان سلامت میکنند


شهری ز تو زیر و زبر هم بی خبر هم باخبر
و ای از تو دل صاحب نظر مستان سلامت میکنند


آنجا که یک با خویش نیست یک مست آنجا بیش نیست
نجا طریق و کیش نیست مستان سلامت میکنند


آن جان بی چون را بگو، وان دام مجنون را بگو
وان در مکنون را بگو مستان سلامت میکنند


آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو
وان یار و همدم رابگو مستان سلامت میکنند


آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو
وان طور سینا را بگو مستان سلامت میکنند


آن توبه سوزم را بگو، وان خرقه دوزم را بگو
وان نور روزم را بگو مستان سلامت میکنند


آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت میکنند

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

استاد سیبیل

سر کلاسم الان، حس کردم یه هو دوس دارم یه چیزی بنویسم
استاده داره ... شعر محض میگه، اول هر جلسه هم تاکید میکنه اگه هر کی هم غیبت کنه و بعدش بیاد التماس کنه واسش کلاس خصوصی بذارم نمیشه (به یاد کلاس اول دبستان)، دلم میخواد یه قهقهه بلند بزنم هر دفعه که میشنوم، میخوام نصف دوم کلاسو جیم بزنم بعد هم برم التماس پیش عمو استاد چاق سیبیلو شیلیایی که واسم خصوصاً توضیح بده ;)

تو دلم یه انتظار بزرگه ولی میدونم اگه منتظرش باشم اتفاق نمیافته
منتظره که یه دفعه حمله کنه، فقط خدا کنه شادی واسم بیاره ....
یعنی میشه
نمیشه
میشه
نمیشه
میشه
نمیشه
.
.
.


۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

Hug....

عجیب بود واسم که تا حالا این حسو باهم تجربه نکردیم
من سرمو بذارم رو شونت، چشامو فشار بدم روی هم ....
تو هم منو محکم بغل کنی و سفت فشار بدی....
غمگینم چون میدونم نمیشه
نه من این جوری هستم و نه تو اونجوری ...
شاید مشکل مدل اون خونی هستش که تو رگهای جفتمونه و نمیشه کاریش کرد ...
شاید هم دوتامون این مدلی راحت تر هستیم ...
به هر حال چاکریم با اینکه میدونم که نمی دونی و حتی شاید هم فکر نمیکنی به این جنبه اش ...
عجیب میفهممت ...
دلم هوای گریه داره ...

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

Hello ,it's me again

ساعت 10:30 فرودگاه امام
یک میز رو به یه پنجره یکپارچه رو به باند فرودگاه
یاد اون ایگور چی چی میفتم که رو به باند فرودگاه نشسته بود با یه ژست متفکرانه در حال نوشتن نتهای موسیقی
یه مسافر آروم و راحت
یه تیکه کیک پنیر و یه لیوان گنده قهوه
یه حس جدید که اسمشو نمیدونم چیه؛ یه حس که زاده کنار اومدن کلی حسهای قدیمی مثل دلتنگی ، نوستالژی ... و کلی چیزه دیگست، یه حسی از نوع آزادی که به این نتیجه رسیده نیازی نیست با حسهای غمزا (اصطلاح و حال کردین) مبارزه کرد؛ هستن واسه خودشون بدون اینکه غمگینم کنن شاید به عنوان یه حقیقت از زندگی تو ذهنم جا افتاده مثل اینکه غمگین نمیشم اگه زمستون خیلی سرد بشه یا تابستون خیلی گرم، شاید حتی بعضی وفتا غمگینم کنن ولی گذراهستن،
موندنو دوست دارم ولی واسه رفتن هم لحظه شماری میکنم، کلی هدف و آرزو دارم که واسشون قراره تلاش کنم ولی اگه بهشون هم نرسیدم قرار نیست خودزنی کنم یه گزینه دیگه جایگزین میشه، زندگی بدون دغدغه نیمشه فقط لازمه واسشون برنامه ریزی کرد و به اون سمت حرکت کرد اون وفقته که ....
عینک رو چشمامو دوست داره به طرز ابلهانه ای حس دانشمندی بهم میده D:
مخلص همگی دوستای قدیم و جدیدم هستم دوستایی که هم کلی غم تولید کردن و هم شادی، شاید اون غم های گذشته لازم بوده تا از غم های آینده جلوگیری بشه،
خلاصه به امید دیدار در پروازهای آینده
Cabin crew doors on position please ;)




۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

I Hate The End

کلی تلاش و ذوق واسه اینکه درست بشه، حالا که درست شد کوه غم یهو هوار شد
دلم بازیش گرفته، ازهمون اولش میدونستم از آخرش بدم میاد...........................
قدرت دیدن اون غم ته چشاشونو ندارم، ولی مثه اینکه رسم روزگار این جوریه و کاریش نمیشه کرد پس بهتره بهش الان فکر نکنم...

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

Shaghayegh

حرف خیلی قشنگی بهم زده شد ....
"شقایق یک وقت مرد نشی "
آره!! فکر کنم شدیداً گوشام نیاز به شنیدن این جمله داشت
داشت یه جورایی یادم میرفت که شقایقم، شقایق با کلی موی فرفری که فکر میکنه هر حلقه واسه خودش کلی فلسفه داره ...
شقایق با یه سری ظرافت که میدونه کجا باید نشون بده ...
شقایقی که دوست داره لوس باشه گاهی ...
شقایقی که دلش آرایش میخواد...
شقایقی با کلی دلپذیری و قدرت زنونه ...

اینا یه سری چیزایی بود که چه درست و یا غلط در مورد خودم همیشه فکر میکردم ولی مدتی میشه که هیچ جایی واسشون نذاشتم و در کل وجودشون یادم رفته بود
شاید مدتهاست که اون شقایقه پنهان شده وقتشه که برم یه سری بهش بزنم ....

* چه دسته گلی فرستادم واسه خودم یادم باشه یه کارت تبریک هم پست کنم D:

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

real man

خیلی تعجب کردم وقتی روی سنگش خوندم
"آرامگاه یک انسان واقعی"
دلم میخواست از نویسنده بپرسم، "ببخشید مگه شک داشتین؟؟"
تاکید رو یک سری حقایق یه نوع بی حرمتی به حساب میاد !
اون هم وقتی صاحب حقیقت کلی خاکی باشه ..............................

یادش به خیر !!!
دوست می دارم حس این شعرو وقتی زمزمه میکنم ...
یه حس قدیمی و شیرین مثل شیرینیه خاطره یه ظهر تابستون، اتاق خنک خونه مادربزرگه که به درگاهش هم یه پرده حصیری آویزونه با یه کاسه فالوده طالبی تگرگی، وقتیکه تو فقط 12 سالته...

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه‌ی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید
...
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو بیدار خواهم شد
و آن وقت حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

"سهراب سپهری"

a clod

احساس بلاهت و پوچی به آدم دست میده وقتی یک نفر خیلی عزیز مشکل داره و تو هیچ غلطی نمیتونی براش بکنی ...
نه تنها کمکی از دستت بر نمیاد بلکه با هر کلمه که از دهنت در میاد برای همدردی، احساس بلاهتت بیشتر میشه ...
این درسته که همه مسئول رفتار و کردار خودشونن و هیچ کسی جز خود آدم واسه خودش مشکل درست نمیکنه ولی این حقیقته همه آدما اشتباه میکنن. فقط واسه بعضیا جریمش سنگین تره، هر کی ادعا میکنه اشتباه نکرده یا جرات نداره بگه این گندا رو من زدم یا .. اضافی میخوره !!!
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر، ولی به چه قیمتی آیا ....
شاید گاهی اوقات اگه یه کلوخ بی خاصیت بمونی خوشحال تر و یا حداقل راحت تر و سالم ترباشی ...
.
.
"کجای دلم بزارمت الان" ... )):

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

چماق....

دیشب یاده اون صفت قدیمیم افتادم که اولین بار آیدا کشف کرد و اسمشو گذاشت "چماق".....
چماقی در من یه سیستم دفاعی هست که به طور ناخودآگاه فعال میشه مثل اون حشره ای که شبیه چوب خشک میشه که شکارچی ها پیداش نکنن، از نظر من یه دیوار شیشه ای که اجازه نمیده از محیط اطراف چیزی به داخل نفوذ کنه و من حداقل در ظاهر آسیب نبینم...
به این نتیجه رسیدم که این یک سال گذشته من اکثراً یه چماق واقعی بودم به جزبرخی اوقات که برای چماقی انرژی نداشتم یا اوقاتی که الکل از معجزاتش بی نصیب نمیذاشت ...
کاری به درست بودن یا غلط بودنش، منطقی بودن یا غیر منطقی بودنش ندارم، فقط میدونم قسمتی از شخصیت من هست و تصمیمی ندارم تلاشی در تقویت یا تضعیفش بکنم.
شاید دوستام دل خوشی نداشته باشن از این حالت، پس الز شرمنده ام اگه یه سال با یه چماق هم خونه بودی، اون جزوی از منه D:


۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

a necessity

آهای دختر
وقتی ماهیت تغییر رو درک کردی
لازم نیست مصرانه لا به لای آدما، مکانها، خوراکیها و ... دنبال نوشخوار گذشته باشی ....
اونا رو با همه قشنگیا و زشتیاشون بذار تو یه صندوقچه خاتم گوشه ذهنت، لازم هم نیست درشو قفل کنی
اونا خودشون شاید تا آخرین لحظه عمرت، تو زمانای مناسب یه خودی نشون میدن و دوباره خودشون بر میگردن تو صندوقچه
پس لزومی نداره یه لنگه بالا سر صندوقچه واستی و پال پال کنی هی بکشی بیرون تا همون حس های قبلیو مزه مزه کنی
الان شاید وقته آفریدن یه سری حس جدیده، یه چیزایی که قبلاً نداشتی یا اگه بوده مدلش فرق داشته
از مصالح گذشته خاطرات با جنس جدید بساز
اون وقته که حتی ضرورت تغییرو میبنی
...
اون وقته که یه نفس راحت میتونی بکشی !!
...

*گفته باشم که یادت باشه کباب کوبیده با نون سنگگ داغ خشخاشی، ریحون و گوجه جاش تو صندوقچه نیست و کلاً مستقل ازمکان و زمانه، اساس بزن تو رگ (; D:




۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

a monster living under my bed

.
.
.
Leave your lights on, you better leave your lights on

Cause there's a monster living under my bed
Whispering in my ear
There's an angel, with a hand on my head
She say I've got nothing to fear

There's a darkness living deep in my soul
I still got a purpose to serve
So let your light shine, deep into my home
God, don't let me lose my nerve
Lose my nerve
.
.
.

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

worth to try

یکی از عجیبترین ها بود....
طولانی و من خسته ،
پرش
عمیق، سرد، سیاه و بعد کم کم سیاهی به سبزی ....
یک سبز لجنی !!!
وقتی بالا اومدم چشمم آسمون ابری رو دید، دلم ابری تر شد.

* یه بار به یه دوست گفتم اگه بخوام بمیرم دوست دارم تو آب بمیرم، حالا مطمئنم قبل ازخفه شدن از ترس میمیرم D:

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

A man for all the seasons

به طرز عجیبی این روزها مرتباً خاطراتت پررنگ میشه...
شاید یکی از معدودترین هایی باشی که هیچ نقش منفی در تارپود ذهن من و کل آدمهای اطرافت نذاشتی
یک قندون قند و این جمله معروف "خانم شقایق واسه خونشون قند از اینجا میبره"
حاج آقا این عادت دیگه از سرم افتاده، من چاییمو مدت هاست تلخ میخورم.......
حاج آقا دیگه پایه های صندلیم تو هوا معلق نیست!
دیگه ساعت 11 صبح نون تازه با پنیر نمیخورم!
دیگه ...

...
الان نمیدونم کجا هستی ولی میدونم باید پیدات کنم، ولی شاید هم باید بزارم گم شده باقی بمونی...
خدا کنه هر جا هستی چهار ستون بدنت سالم باشه
از برق نگات هم ذره ای کم نشده باشه
بدونی که خانم شقایق همیشه قبولت داشته
و بهترین بابا بزرگی بودی که تا حالا داشته و دارررررررررررررره ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حاج آقا نکنه یه وقت ... ، زیاد می ترسم که دیر شده باشه
اخیراً همیشه دیرم میشه ...................

دلتنگتم مدتهاست !!!




۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه

So far

یک فرمان از ده ........
یه ماشین دودی .......
یه فنجون قهوه بزرگ ......
و عقربه هایی که دارن به هم نزدیک میشن .....

چقدر دور افتاده بودم ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

وای بر تو

قبل از اینکه اتفاقی بیافته و تو از نتیجه کار مطمئن نباشی، با خودت میگی وای این هم به خیر بگذره، بدترین حالت از بین همه حالتهای مثبت هم باعث رضایتت میشه!
و حالا اون اتفاق می افته و تو نتیجه ای گرفتی خیلی بهتر از اون چیزیی که انتظار داشتی ولی بهترین حالت هم نیست ...
الان وقتشه که شاد باشی و احساس رضایت و سبکی ازته ته دلت بکنی. اما یه کرم تو ذهنت وول میخوره که اگه یه جور دیگه میشد بهتر میشد یا فلان کار نتیجش مثبت تر میشد..... خلاصه به اعصابت تر میزنی........
میدونم که رقابت، تلاش و.... باعث پیشرفت میشه و شاید لازمه یه زندگیه موفق باشه اما....

باید یاد بگیری که اگه یه موفقیت هر چند کوچیک به دست میاری شاد باشی و حسهای خوبت با هزار تا اما و اگر ضایع نکنی!

باید یاد بگیری که همین قدر دانی ازشادیهای کوچیکه که از یکی آدم شاد و خوشبخت میسازه
!

باید یاد بگیری قدر یک سری چیزهایی که داری رو بدونی هر چند که کوچیک باشن ومطمئن باشی بهتر از اون هم هست
!

باید یاد بگیری تلاشو قبل از اتفاق انجام بدی و خودتو مسئول نتیجه بدونی!


باید یاد بگیری که همیشه از خوب، خوبتری هم هست ولی تو باید گاهی به خوب خودت قناعت کنی و در زمان مناسب دنبال خوبتر باشی. اگه کار انجام شد و پروندش بسته شد باید از خوبی که بدست آوردی راضی باشی و افسوس یک خوبتر رو نخوری!!!


باید یاد بگیری که همیشه اون چیزی که تو داری نباید خوبترین باشه ...



من خسته شدم از دست تو که این همه چیز باید یاد بگیری یا اگه میدونی عمل نمیکنی!

خجالت داره اون ابروهای گره خورده، حالا گیرم که گره ابروهاتو باز کردی تو صورتت، من که ته دلتو میدونم چشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خلاص !!!!


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

To all who cares

یک سال گذشت
یک سال گذشت به سرعت برق، این قدر زود که حتی فکر می کنم که به یک پلک زدن هم نرسید!
یک سالی که کلی چیزهایی رو فهمیدم که تو 28 سال قبلش، سر جمع، نفهمیده بودم خصوصاً قسمت کیفی قضیه رو
فهمیدم مامان و بابا یعنی چی! شهرام یعنی چی!
عصرای جمعه خونه مامان زهرا با لادن و بروبکس پلاس بودن یعنی چی!
خونه یعنی چی!
آیدا، طلیعه، صبا و موشی ... یعنی چی!
گلبرگ 2 با مینا، میترا و غزل و امین یعنی چی!
معنی پیاده روهای کوهسنگی رو درک کردم
جمله "شقایق سالادتوجدا درست کردم و پیازش کمتره" رو درک کردم با سلول هام ...
ابراهیمو مرور کردم ...
النازو فهمیدم ...
فهمیدم هوای ترو تازه رو، فراوونی لاله و نرگس و صدای بلبل و آخرش سکوت رو ....
فهمیدم یه آدمایی پیدا میشن که حتی به مگسای تو هوا احترام میذارن، پرندهایی هستن که اگه حتی پخ بکنیشون فکر میکنن داری صداشون میزنی.....
فهمیدم علم همراه با ثروت بهتره ...
فهمیدم در کسری از زمان میشه یه ارزشو ضد ارزش کرد ...
فهمیدم رندی خیلی هم خوبه اگه در برابر یه رند استفاده شه ...
فهمیدم تعصب فرصت یاد گرفتنو میگره .....
فهمیدم از خودت هم شاید مهمتر باشه بعضی وقتا یه چیزایی...
فهمیدم دوست خوب واقعی داشتن چه حسیه ....
فهمیدم دوست خوب مثل خونواده می مونه ....
فهمیدم که چقدر کلاً دیر میفهمم
فهمیدم که این دیر فهمی چقدر به ضرر خودم و اطرافیانم شده .. P:
آخرش اینه هم که شاید فکر کردم که فهمیدم کلاً (;

این قافله عمر عجب می گذرد /دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری/ پیش آر پیاله را که شب می گذرد


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

Poor Evil

بازار شیطون هر جایی یه جور کساده .... D:

Hinduism: Desire as the root of all evil
Buddhism: Ambition as the root of evil
Judeo/Christian/Muslim: Sex as the root of all evil.
Marxism: Competition as the base of all evil.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

اینو هستم اساس D: (;

فحش یکی از اصول ايجاد تعادل در آدميزاد است، اگر فحش وجود نداشته باشد، بله، آدمی دق می‌کند. بيشتر از تعداد و نوع فحش هر زبانی می‌شود از اوضاع مردمی که در يک ناحيه زندگی می‌کنند، سر درآورد، رابطه‌ی بين‌شان را کشف کرد. زبان فارسی اگر هيچ نداشته باشد "فحش آبدار" زياد دارد. ما که سر اين ثروت عظيم نشسته ايم چرا ولخرجی نکنيم؟

(صادق هدايت)


*** آی چسبید وقتی خوندم، ولخرجی و دست و دلبازی آبدار رو عشق است .......... ;)

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

Question Mark

با یک دوست در مورد مطلبی گپ میزدم که متاسفانه ناتموم موند.....
مسئله ای که خارج از چهارچوب ذهنی فرد هست به جای تعبیر و تفسیر به یک مفهوم قابل درک در اون قالب فکری، شاید بهترباشه که به حال خودش رها بشه تا زمان درست که ذهن رشد لازمو واسه درک موضوع پیدا کنه.
این جوری شاید بشه جلوی یک سری پیش داوری، قضاوت و تعصبات نابجا رو گرفت ...
شاید زمان مناسب وقتی باشه که از طریق یک تجربه شخصی پرده ها واست کنار زده بشه و بتونی با ذهنی باز مسئله رو ببینی ....
اما یک سوال پیش میاد که اگه اون فرصت تجربه پیدا نشه، رها کردن مسئله به معنی پاک کردن صورت مسئله نخواهد بود؟؟؟؟؟؟؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه


برگهای همیشه سبزت، گل های سفید کوچیکت قابل تحسینه .
بسی مایه آرامشی کوچولو، هر چند که ریشه از غم داری .
باعث تاسفه که حتی اسمتو نمیدونم!
ولی هر چی هستی شدید عزیزی .....

وای وای دلم وای دلم D:

دلم می خواد مثل یک گوسفند تو چمن ها بدون هیچ دغدغه ای ول بگردم، دراز بکشم ، نوشخوار کنم و سرخوشانه سر به دنبال اردک ها بذارم ...!
دلم می خواد گوشام یک سری حرفا رو نشنوه
دلم می خواد چشام یک سری چیزا رو نبینه
دلم می خواد دلم یک سری حسارو حس نکنه
دلم یه گرد و خاک اساسی می خواد
دلم یک دسته مرغ مهاجر می خواد
دلم یک قاصدک می خواد
دلم آیدا رو می خواد
اینا رو گفتم که یادم باشه
"حرف مفت آفت همه چیزه "

.
.
.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

Go to the distance

این آهنگو از خیلی سالهای قبل(چیزی نزدیک 12 سال پیش) دوست داشتم، اتفاقی امروز گوش دادم و حسابی کیف کردم D:
و اینکه من به این مفهوم دوست داشتنی خودم چقدر وفادار موندم، ذهنمو به خودش مشغول کرده اساس .......

I have often dreamed, of a far off place
Where a hero's welcome, would be waiting for me
Where the crowds will cheer, when they see my face
And a voice keeps saying, this is where I'm meant to be

I'll be there someday, I can go the distance
I will find my way, if I can be strong
I know ev'ry mile, will be worth my while
When I go the distance, I'll be right where I belong

Down an unknown road, to embrace my fate
Though that road may wander, it will lead me to you
And a thousand years, would be worth the wait
It might take a lifetime, but somehow I'll see it through

And I won't look back, I can go the distance
And I'll stay on track, no, I won't accept defeat
It's an uphill slope, but I won't lose hope
Till I go the distance, and my journey is complete

But to look beyond the glory is the hardest part
For a hero's strength is measured by his heart

Like a shooting star, I will go the distance
I will search the world, I will face its harms
I don't care how far, i can go the distance
Till I find my hero's welcome, waiting in your arms

I will search the world, I will face its harms
Till I find my hero's welcome, waiting in your arms

۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه

Close it

این قدر واضح و مبرهن هست که هیچ دلیلی برای توضیح وجود نداره ....
بهترین جواب شاید سکوتی باشه با یک لبخند محو ...
شاید فقط از بیرون گود میشه دید این قضاوتهای به ظاهر شاخص و به واقع صد تا یک غازو ...
همه هم به ظاهر دانای کل ....
پس کجاست اون کیمیاگر!!!!!

فکر کنم بهتره هر کی کار خودشو بکنه، چرا این همه اصرار به تحمیل و القا اصول و تعصبات فردی و شخصی به اطرافیان

*** آقا تختش کن حوصله نداریم، ما و شما این کاره نیستیم ****

۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

سلام

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدن گاه به گاه خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانوی آهوی بی‌جفت بلرزد و
نه اين دل ناماندگارِ بی‌درمان!
تا يادم نرفته است بنويسم
حوالیِ خوابهای ما سال پربارانی بود
می‌دانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نيامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببين انعکاس تبسم رويا
شبيه شمايل شقايق نيست!
راستی خبرت بدهم
خواب ديده‌ام خانه‌ئی خريده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌ديوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگويمت
چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نيک خواهم گرفت
دارد همين لحظه
يک فوج کبوتر سپيد
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
يادت می‌آيد رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بياوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام بايد کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آينه،
از نو برايت می‌نويسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

سید علی صالحی

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

me & I

می خوام الان فقط واسه خود خودم باشم ...

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

در روزهاي آخر اسفند
کوچ بنفشه هاي مهاجرزيباست
در نيمروز روشن اسفند
وقتي بنفشه ها را از سايه هاي سرد
در اطلس شميم بهاران
با خاک و ريشه
ميهن سيارشان
در جعبه هاي کوچک چوبي
در گوشه خيابان مي آورند
جوي هزار زمزمه در من ميجوشد
اي کاش
اي کاش آدمي وطنش را
مثل بنفشه ها
در جعبه هاي خاک
يکروز ميتوانست
همراه خويشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک.

"شفيعی کدکنی"


۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

)X


دوباره عهدی که بشکستم

....
اصلاً فلسفه به وجود آمدن یک عهد و قرار در شکستن اون هستش، اگر نه دیگه معنی نداشت،
حس توجیه کردن هم ندارم
میذارم وقتش برسه..... شاید هم نرسه،
من اصولا اشتباه میکنم و نباید قول بدم
شاید من تو ذهنم توهم زدم واز خودم یک آدمی ساختم که دوست دارم باشم، ولی در دنیای واقعی این جوری نیستم. مثل اینکه تو ذهنم تصور کرده باشم که چشمام خاکستریه حال اینکه واقعاً قهوه ای هست.
حالا این من غیر واقعی قول و قرار میذاره و اون وقت من واقعی سر به زنگا خودشو نشون میده و کاسه و کوزه رو به هم میریزه.
چه کاریه این !
یک راه دیگه هم اینه که من غیر واقعی، من واقعی روخفت کنه.
ولی این کار اعصاب میخواد و تازه از کجا معلوم نتیجه اش خوب شه،
من بیطرف، باید به کدوم من کمک کنم یا اینکه بذاره همدیگر رو درب و داغون کنن و بعد بره دنبال یه من جدید
مشکل شاید هم از اینه که سیستم من بیتی است یا 0 یا 1.
آخه این هم شد سیستم، این همه بی ثباتی در یک من خطره.
ولی من این هر دو من رو دوست دارم ته ته دلم D:
آقا از اول :
من از همین الان قول میدم... !!!!! (شاید یک صفت liveness باشه و eventually بتونه یک کارایی صورت بده! ولی الان من زدم تو خط نقض کردن Safety !)

* رو هم خوب چیزه!!؟؟ الان واقعاً عصبانیم از من ومن بازی، فقط دارم ماله کشی میکنم

To All my friends


"خانه دوست كجاست؟" در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن‌ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:

"نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
مي‌روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در مي‌آرد،
پس به سمت گل تنهايي مي‌پيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي‌ماني
و تو را ترسي شفاف فرا مي‌گيرد.
در صميميت سيال فضا، خش‌خشي مي‌شنوي:
كودكي مي‌بيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او مي‌پرسي
خانه دوست كجاست."

سهراب سپهری

۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

Lost

lost in the world of properties...
no agreement, no validity, no termination, no creation and no duplication at this moment.
not NOW.....
Once again my Fuzzy mind and my Empty hands ...
Once again an inoperative iteration ...
...

۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

...

بیا تا قدر یک دیگر بدانیم/که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم
چو مومن آینه مومن یقین شد/چرا با آینه ما روگرانیم
کریمان جان فدای دوست کردند/سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله/چرا در عشق همدیگر نخوانیم
غرض ها تیره دارد دوستی را/غرض ها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم/چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد/همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن/که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن/رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا/به هستی متهم ما زین زبانیم

***
زمان کمی رو صرف شناختت کردم، یادمه زمانی اون وسطا بود، نه قبلش و نه بعدش...
عمق خوبیت خیلی زیاد بود، حتی او زمان وسط هم برای غرق شدن کفایت میکرد...
تصمیم دارم به هیچی فکر نکنم جز به اون زمان وسط ...
نبودنت رو هم میذارم به پای نبودن های بعد از اون زمان...
اوهوم... مدتیه که دیگه نیستی، شاید سالهاست ولی الان اینقدر پررنگی که فقط کافیه چشامو رو هم بذارم وحرف زدنتو بشنوم..
ببخش که از زندگیم خارج بودی ولی شاید آگاهانه بوده و هردو بی تقصیر...
مینا الان زنگ زد و من حتی نمیدونستم چی باید بگم! و آیا اصلاً لازمه من حرفی بزنم؟ شاید مینا تو تنها کسی باشی که بفهمی اون ماهیت وجودی من و اونو و حس الان منو
میخوام الان دیگه سکوت کنم وفکر کنم نیستی مثل همه این سالها که نبودی،
سکوت تنها چیزی که شاید شایستگی داشته باشه...
فقط چه کنم با اون سر فرفری سفید و پربار ... عمو، مشکربانیت اینجاست .......
چه کنم با این همه دوری...
چه کنم با این چرخ گردون..
چرا امروز این قدر سرده!


۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه

A message from NMI

عزیزترین هم بازی دوران کودکی من
سلام!
شاید هم باید بگم بدرود
.
.
.
کلمات ناتوان هستن
فقط تصاویری پر رنگ توی ذهن من
خنده هایی از ته دل
نگاهی مهربون
بازیهای کودکانه
بازیگوشی موقع مشق شب نوشتن
خنگ بازی من موقع یاد گرفتن فلیپ فلاپ ها
آلفرد بازی
کمیته علمی
شقایق بالرین تو اردو
قایم شدن تو کارتون تا مامان بابام نتونن پیدام کنن و من خونتون بمونم
کل کل که کی پیش بی بی جان عزیز تره
.
.
و "مسلماً تو عزیز ترین بودی"
...
و من مثل همیشه غافل و نا آگاه

و من مثل همیشه بی معرفت البته نه به اندازه تو
آره! سکوت در اوج فریادی که در دل هست!!!!!!
........
موافقی که بهتر شد بدرقت نکردم؟
من ناتوان از دیدن اون پشت خمی که الان خم تر هم شده
من اینجا دور از هیاهو خاموش
و بسیار گریزان حتی از شماره گیری
....
از وقتی فکر میکنم بزرگ شدم از آدمهایی که دوستشون داشتم با نامه خداحافظی کردم
شاید یاد نگرفتم رو در رو بگم; بدرود
شاید یک نوع حرمت بوده
شاید امیدی به برگشت بوده
شاید هم من ترسو
....
نگرانت نیستم چون لاله مواظبته
شاید هم الان تو مواظب اون
از من فراموش نکنین یه وقت!
لاله برات تعریف میکنه که چند بار برنامه ریزی کردیم و عملی نشد
.....
سکوت
.
یک سوال؟؟؟؟؟
چرا قدر لحظات وقتی دونسته میشه که دیگه گذشتن
و من قربانی ناگزیر، بیزار از این دور باطل
راه فراری حتماً هست!!


دوست دار همیشگی تو NMI


آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است / آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ/ که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود

* الناز عزیزم مرسی از همراهیت

۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

There is always enough time

فکرمیکردم واسه خیلی چیزها دیر شده دیگه; خیلی چیزها باید گرفته می شده، خیلی ازکارها باید انجام می شده، خیلی از کتابها باید خونده میشده، خیلی از فیلمها باید دیده میشده و خیلی خیلی چیزهای دیگه......
اما دیدم که شاید این فرصت بهت داده میشه تا کارهایی که فکر میکنی لازم رو انجام بدی و تو شاید به بهانه هایی مثل کارم زیاده، درسام زیاده، تنبلی، بی ارادگی،... این فرصت های طلایی رو از دست بدی.
الان فکر میکنم زمان خوبیه که اون تجربه هایی که دوست دارم رو یاد بگیرم تا اینکه ده سال دیگه باز این فکر همراهم باشه که دیرشده، گرفتاریها هیچ وقت تمومی ندارن و فقط از یک مقطع به مقطع دیگه مدلشون عوض میشه. این خاصیت زندگی هستش که آدمارو وادار کنه به تلاش کردن و این تو هستی که تایین میکنی این تلاش برات سازنده باشه و تو پا به پاش تلاش کنی یا اینکه یه آدم بی خاصیت باقی بمونی.
لازم نیست همیشه اول باشی، لازم نیست همه چیز رو با هم داشته باشی، فقط لازمه که راه درست رو پیدا کنی حالا 20 ساله باشی، 30 ساله باشی، 40 ساله باشی...
لاله باهات موافقم که دو سال دیگه دلم واسه همه چیزهای این جا تنگ میشه، پس تو این مدت چشم و گوش باز برای کسب همه اون چیزایی که الان وقتشه


این قافله عمر عجب می گذرد / دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری / پیش آر پیاله را که شب می گذرد

۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

Mood

فنجون بزرگ شیر قهوه تو دست که به صورت تکیه داده شده;
موسیقی Sacred Vilvaldy که با صدای ملایم در حال پخش شدنه;
کتاب Reliable Distributed Programming که جلوت بازه;
به همراه یک رویای شیرین محو که در حال وول خوردن ته ذهنته;
آی حالی می ده که نگو!!! D:

۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

My Inside

شرح دادن یک حس بعضی وقتها خیلی سخته، هیچ کلمه ای در اون چهارچوب جای نمی گیره و یا اگر جای بگیره، به قدری عریان و صریح هست که جرات بیانشو پیدا نمیکنی...
راحتر این هست که اطرافیانت فکر کنن تو دیوونه خل و چلی هستی که چیزی حالیت نیست به جای اینکه علت یک رفتارروبهشون توضیح بدی و آخرش هم کلمه ای از حرفاتو نفهمن!
و شاید بهتر باشه که چشاتو ببندی و همه اون جملاتو با صدای بلند یک دفعه بریزی بیرون و بعد چشاتو بازکنی و ببینی اطرافت با خاک یکسان شده ! (حس مرموزی منو وسوسه میکنه واسه این کار D:)
حس غرش قبل از طوفان ...

دلم صدبار ميگويد كه چشم از فتنه برهم نه / دگر ره ديده مي‏افتد بر آن بالاي فتانم
به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم/کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

* البته الان این قدر خوابم میاد که بقیه حسهام عقب نشینی کردن (;

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

I agree

این مطلبو الان خوندم و کلی دوسش داشتم...

گابریل گارسیا ماکز:
د
ر 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند و گاهی اوقات پدران هم
در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود
در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته، محروم می کند
در 30 سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن
در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد، بلکه چیزی است که خود می سازد
در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم، بلکه در این است که کاری را که انجام میدهیم را دوست داشته باشیم
در 45 سالگی آموختم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آنها واکنش نشان می دهد.
در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن اوست
در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز و تصمیمات بزرگ را با قلب باید گرفت.
در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز که میل دارد بخورد
در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست، بلکه خوب بازی کردن با کارت های بد است
در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است و به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض اینکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود.
در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست.
**********************************************************************

امیدوارم خیلی زودتر از مارکز بگم که همانا زندگی زیباست.

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

The Court

بیزارم و گریزان از این دادگاه هر روزه که گاه قاضی ام، گاه متهم، گاه شاکی، گاه وکیل مدافع، گاه دادستان، گاه هیت منصفه، گاه شاهد، گاه ماشین نویس و گاهی هم تماشاچی مجلس ....
دادگاهی با حضور هزاران هزار به ظاهر دانای کل ....

The Path

به چیزاهایی فکر میکنم که تا مدتی قبل حتی نمیدونستم چنین چیزهایی هم هست!!!
از چیزهایی غفلت کردم که الان باعث تعجبه این چنین سهل انگاری!!!
تا حالا شده که ندونین واقعاً چی میخواین!!!
نکنه دارم گم میشم یا شاید هم الان گم شدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

My losties

نمیدونم چرا هر چیز مهم، خوب و با ارزشی رو که دارم و تمام تلاشمو واسه حفظ و نگهداریشون میکنم، سرانجام گم میشن.
دوستام می گن چون شلخته هستی!!! من شلخته، قبول، ولی چرا این اتفاق فقط واسه چیزای مهم میافته. از دید یک شلخته حداقل اون کم ارزش ها باید زودتر گم شن ولی اونا اصلاً گم نمیشن.
من خلاف دوستام فکر میکنم، این مسئله فراتر از شلختگی من هستش چون تو ابعاد مختلف زندگی من تکرار میشه از باارزشهای مادی گرفته تا معنوی
شاید اینو نشون میده که کلاً اساس ارزش گذاری من اشتباه است.
شاید اینو نشون میده که اون چیزایی که درظاهراز نظرمن کم ارزش هستن کلاً مهم تر هستن.
شاید اینو نشون میده که چیزای پر ارزش، گذرا و فانی هستن.
شاید هم اینو نشون میده که من واقعاً شلخته هستم و کلاً توانایی نگهداری چیزهای مهمو ندارم و دارم سفسته میکنم .....
آیا؟؟؟؟؟؟

* کاملاً نظر مامانمو میتونم حدس بزنم..... D:



۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

بشنو از نی چون حکایت میکند..

سرکلاس فلسفه علم بحث این بود که علم چیه،به چه دردی میخوره و اینکه با علم میشه مشکلات بشری رو حل کرد و نتیجه اینکه هر آدم اگر به فکر حل کردن مشکلات بقیه باشه مشکلات خودش حل میشه، در آخرهم یک شعر در مورد یک عشق زمینی خونده شدبا این مضمون که عاشق از معشوق میپرسه که خودتو بیشتر دوست داری یا منو؟؟، طرف هم یک سری جواب میده که خلاصش این میشد "این قدر در وجود هم حل شدیم که دیگه من و تویی وجود نداره و فقط یک روح واحد و یگانه این وسط باقی مونده... "
تمام مدت داشتم به این مسئله فکر میکردم که این شعر رو من کجا شنیدم و البته با این حس مرموز که فکر میکردم که اون چیزی که تو ذهنم هست، یک چیزی ورای گفتگو عاشقانه دو تا آدمه.....
شعر که تموم شد استاد گفت این شعر از یک شاعر به نام مولانا جلال الدین محمد بلخی بود. نا خودآگاه یک شادی بزرگ تو وجودم نشست، مقداری به خاطر غرور ملی و مقدار دیگه این که کشف کردم که چرا این شعر اینقدر آشنا بود.....
و بعد این مصراع به خاطرم اومد که
هر كسى ا ز ظن خود شد يار من / از درون من نجست اسرار من
همیشه با شنیدن شعرهای مولانا یک چیزی جدا از یک عشق مادی توی ذهنم میاد. یک نوع حس که باعث میشه که فکر میکنم که همیشه من از معنویت وجودم چقدر غافل هستم! به هیچ عنوان منظورم این نیست که من چه آدم خفن ژرف اندیشی هستم، میخوام اینو بگم که یک انسان چقدر میتونه بزرگ باشه که بقیه آدما با هر فرهنگ، نژاد، رنگ،.. فراخور حال و روز و موقعیتی که دارن بتونن از حرفاش هزاران نسل بعد استفاده کنن حالا میخواد یک مسئله مادی باشه یا معنوی...!!!!!
"زنده باد فلسفه شرق"

این هم متن شعری که خونده شد***


A lover asked his beloved

Do you love yourself more than you love me

Beloved replied, I have died to myself and I live for you

I've disappeared from myself and my attributes

I am present only for you

I've forgotten all my learnings

but from knowing you I've become a scholar

I've lost all my strength, but from your power I am able

I love myself...I love you

I love you...I love myself