۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

دوست می دارم حس این شعرو وقتی زمزمه میکنم ...
یه حس قدیمی و شیرین مثل شیرینیه خاطره یه ظهر تابستون، اتاق خنک خونه مادربزرگه که به درگاهش هم یه پرده حصیری آویزونه با یه کاسه فالوده طالبی تگرگی، وقتیکه تو فقط 12 سالته...

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه‌ی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید
...
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو بیدار خواهم شد
و آن وقت حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

"سهراب سپهری"

هیچ نظری موجود نیست: