۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه

سلام

تصمیم گرفتم که الان وقتشه افسارشو بکشم یه کم یواشتر بره یا حداقل یه کم واسته نفس بگیره ...
کلا این حلقه تمومی نداره و این مارپیچ من تموم بشو نیست ... میخوام یه مدتی بخزم واسه خودم و تیکه پاره های فکرمو مرتب ونشخوار کنم.
حالا که جبر جغرافییای داره زورشو میزنه میخوام بهش تن بدم ... الان باید سلانه سلانه به سمت اون نوره برم، حتی اگه قراره تندش کنم من زیر بار نمیرم!
میخوام یه مدت شاخکای از کار افتادمو به کار بندازم. یه مدت زیادی بازیگر بودم و میخوام الان تماشاگر باشم ... تا اینکه رول نقش اولمو شروع کنم به بازی ..............

۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه

حکایت این روزای من

حکایت بگذار و بگذر هم حکایت عجیبیه ....

۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

nutshell

شاید خودمو تو نوشته دوستی پیدا کردم که نوشته بود ...

"فکرم خالی است. با همه سرِ ناسازگاری دارم. زندگیم شبیهِ هیچ کس نیست. نه این طرفم، نه آن طرف، نه وسط حتی. به کسی می مانم که گماشته اندش تا چرخ و فلکی را بچرخاند و آنقدر با هیچ کس نمی سازد که چرخ و فلک همیشه خالیست. این هم یک نوع زندگیست دیگر."
....

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

هی هی ...

درجه عدم رضایت از خود به حدی میرسه که میتونه حالت عادی زندگی و به یه غم ثابت تبدیل کنه که شادی های زودگذر هر از گاهی تکون خفیفی بهش میدن ...
تا جایی که یادم میاد تعریف زندگی واسم دقیقاً برعکس این بود!

البته حدس میزنم مشکل از کجا ناشی میشه ! همون کون گشاد و آب هندوانه است به گمونم!!؟؟؟؟؟؟؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

not enough cool anymore

آره حق با آیدا بود، من هیچ وقت بی دوستی نکشیده بودم، من و این جریانهای تمام نشدنی ای، اچ، پی ....
درد بی دوستی چیزیه بدتر از درد دوری مامان و با با، چیزیه که با چیزی جایگزین نمیشه ....
منظوراز دوست آدمای دوروبر نیست، منظور خلایی که به شدت حس میشه ....
منظور کسیه که لازم نباشه چیزیو براش توضیح بدی ...
کسیه که بودن یا نبودنش از روی هیچ دلیلی نیست ....
کسیه که وقتی داری گند مزنی، اشتباه میکنی هستش بدون هیچ قضاوتی ...
کسیه که بدون هیچ قائده و شرطی، بازی دوستیو با قائده بازی میکنه ...
کسیه که تو روت داد می زنه اگه از دستت ناراحته ...
کسیه که غیبتاش از مرز لازم ذهنت فراتر نمیشه ....

و من نگرانم در این ایام خزنده بی دوستی که ریشش داره هر روز تنومند میشه نه تنها قوائد بازی دوستی رو، حتی بازیهای دیگرو نیز از یاد ببرم ....
چیزایی که خوندن، تماشا کردن، دیدن و گوش کردن راهشون نیست؛ تنها راهش بازی کردن بدون واسطه و فراگیری شخصیه ...
و من با تنها بازی کردن مهارتمو دارم به راحتی به باد میدم ؟؟!!! من میبینم خودمو که هر روز دارم وزنه ای جدید می بندم به دمم .
...
نگرانم شقایق سبک بال نیست !

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد!

باید یه فکر اساسی واسه این مریضیه جدیدم بکنم!!!!
به محض دیدن شماره تلفن مامانم روی تلفن تو ساعت های نامربوط، دلم هری میریزه پایین ...
انگار هر لحظه منتظرم خبر مرگ کسیو بشنوم ...
دارم به استقبال فاجعه ای میرم که هنوز اتفاق نیفتاده ...
این ترسیه که همیشه با من بوده ولی شاید کم رنگ، اما الان با قدرت هرچه تمام تر توی من لونه کرده و خودشو به در و دیوار روح ترسیدم میکوبه!
شاید توی این صفی که واستادم، باید جا بزنم و خط باطلی بکشم روی همه ترسها و نگرانیهای ریز و درشتم ...

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

روزي خواهم آمد و پيامي خواهم آورد

روزي خواهم آمد و پيامي خواهم آورد
در رگ ها نور خواهم ريخت
...
خواهم آمد گل ياسي به گدا خواهم داد
...
و به هم خواهم پيوست خواب كودك را با زمزمه زنجره ها
بادبادك ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد
خواهم آمد پيش اسبان ‚ گاوان ‚ علف سبز نوازش خواهم ريخت
مادياني تشنه سطل شبنم را خواهم آورد
خر فرتوتي در راه من مگس هايش را خواهم زد
خواهم آمد سر هر ديواري ميخكي خواهم كاشت
پاي هر پنجره اي شعري خواهم خواند
هر كلاغي را كاجي خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شكوهي دارد غوك
آشتي خواهم داد
آشنا خواهم كرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
...

سهراب سپهري