۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

My Inside

شرح دادن یک حس بعضی وقتها خیلی سخته، هیچ کلمه ای در اون چهارچوب جای نمی گیره و یا اگر جای بگیره، به قدری عریان و صریح هست که جرات بیانشو پیدا نمیکنی...
راحتر این هست که اطرافیانت فکر کنن تو دیوونه خل و چلی هستی که چیزی حالیت نیست به جای اینکه علت یک رفتارروبهشون توضیح بدی و آخرش هم کلمه ای از حرفاتو نفهمن!
و شاید بهتر باشه که چشاتو ببندی و همه اون جملاتو با صدای بلند یک دفعه بریزی بیرون و بعد چشاتو بازکنی و ببینی اطرافت با خاک یکسان شده ! (حس مرموزی منو وسوسه میکنه واسه این کار D:)
حس غرش قبل از طوفان ...

دلم صدبار ميگويد كه چشم از فتنه برهم نه / دگر ره ديده مي‏افتد بر آن بالاي فتانم
به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم/کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

* البته الان این قدر خوابم میاد که بقیه حسهام عقب نشینی کردن (;

هیچ نظری موجود نیست: