۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

خلقی دیدم !
ترسان و گریزان !
پیش رفتم

مرا ترسانیدند ؛ و بیم کردند که :
- زنهار ! اژدهایی ظاهر شده است !
که عالمی را یک لقمه میکند !!

هیچ باک نداشتم .
پیش تر رفتم . دری دیدم از آهن .
پهنا و درازای آن در صفت نگنجد .
فرو بسته
برو قفل نهاده ! پانصد من !

گفت : در اینجاست ؛ آن اژدهای هفت سر !!
زنهار ! گرد این در مگرد !

مرا غیرت و حمیت بجنبید
بزدم و قفل را در هم شکستم . در آمدم
کرمی دیدم!!!!
زیرش نهادم و فرو مالیدم در زیر پای
و بکشتم .

شمس تبریزی

۳ نظر:

tAli گفت...

ها والا!!

تو مرا هرگز نخواهی شناخت... گفت...

نوازش های پر خواهش بار دیگر نوشت...

گوش کن در پس کوچه اعتراض ها را با گلوله معامله میکنند

آپم [گل]

علی گفت...

عجب حکایتی !!! قضیه تابو هاست فکر کنم !