۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

my strange feeling

بعضی‌ وقتا یه حس عجیبی میاد

گاهی‌ به هیچ جا، هیچ کس و هیچ چیز احساس تعلق نمیکنی

مثل اینکه از یه کره‌ دیگه اومدی یا آسمون سوراخ شده و تو افتادی رو زمین

جالبیش اینه که از هیچ چیز هم تجب نمیکنی و تازگی نداره ، همیشه بودن هستن و خواهند بود

فقط در زمان حال با تو همپوشانی میکنند.

حسی که بار منفی‌ داره و کلافت میکنه

ولی‌ الان بهش فقط به چشه یه حس نگاه میکنم فقط یه حس که خودش اومده و خودش هم میره

...

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

باید و نباید

مرز بین یک باید و نباید واسه تو گاهی باریک تر از مو میشه ...
آره آره میدونم که چیزی به نام باید و نباید واست معنی نداره، چه بسیار باید ها که نباید میشن و برعکس
فقط وابسته به تابعی از زمان، مکان و حالات درونی تو هستن
شاید یه اسم دیگه باید روشون بزاری
اما هر چی که هست الان اینقدر این مو نازک شده که فکر کردن بهش هم ممکنه باعث پارگیش بشه
بهتره الان فراموشش کنی تا عقربه ها جهت حرکت بعدیتو نشون بدن
.
.
شاید یه پرچم سفید،
یا شاید یه خمپاره انداز ... د ;)

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

Blue morning

امروز صبح از اون روز صبح هاست
از وقتی بیدار شدم همه چی دوست داره بوی غم بده
از کانال موزیک یاهو، google statuse یکی از دوستات، دیدن یه عکس قدیمی اسکن شده، یه سری پیغام های غمناک... تا اون انتظارهای ابلهانه غیر منطقی کوچیک ته ذهن
تو همین گیر و ویر هم یه دوست میگه "میخوای برات یه تیکه اپرای غمگین بفرستم در حد خودکشی ..."
نمیدونم دنیا چی میخواد از جونه من امروز
شاید واقعاً در آستانه فصل سردم !!!

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

Why she always had blue mood

بار منفی شعراش همیشه آزارم میده، ولی این شعر رو با فاکتور گیری از منفی بافی هاش دوست دارم؛ خصوصاً قسمت اولشو ....


"فروغ فرخزاد"

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک اسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

ساعت چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصلها را میدانم

و حرف لحظه ها را میفهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک ، خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد میآمد

در کوچه باد میآمد

و من به جفت گیری گلها میاندیشم

به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون

و این زمان خسته ی مسلول

و مردی از کنار درختان خیس می گذرد

مردی که رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش

بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

تکرار می کنند

-سلام

- سلام

و من به جفت گیری گل ها میاندیشم

.

.

.

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

no rule


آره
قرار نیست همیشه دو ضربدر دو چهار بشه !!!!

خرس قهوه ای

قدرت کنترل مسائلی که در زندگی روزمره من پیش میاد و تاثیرشون روی روان من، جدا از سادگی یا پیچیدگی هاشون، نشون میده که شاید بر خلاف ظاهر امر چقدر من با پختگی فاصله دارم ........
علل زیادی میتونه دخیل باشه تو این میون، ولی ازیه دونش مطمئنم و اون اینکه همیشه تو ذهنم، من باید یا رومی روم باشم یا زنگی زنگ،چیزی اون وسطا واسم تعریف نشده و همیشه این کارمو دوچندان سخت کرده. در دنیای واقعی بیرون، من بدون شک یه چیزی همون وسطام ولی اون چیزی که مجموع حسها و حالات منو میسازه (خوشبختانه/ بدبختانه) ذهنیات من هست !
نیاز دارم به تعلیم و تربیت و یه مربی سخت گیر
خیلی بخوام ایده آل نگاه کنم باید بگم خود زندگی بهترین مربی هست
ولی میخوام یک درجه تخفیف بدم، چون اون مربی جای چوبش همیشه میمونه
چوبی میخوام که دردش یادم نره ولی جاش نمونه. ...
اگه دردش یادم بمونه هر دفعه بخوام اشتباه کنم شاید تلنگری بهم زده بشه ولی جاش وقتی بمونه دلسردم میکنه ؟!
تو همین جایگاه رسماً اعتراف میکنم که نمیدونم اشتباه کردم یا نه. یا اینکه کدوم قسمتش بیراه بود ولی هر چی که هست برام رضایت بخش نیست
و این حداقل انتظاریه که از خودم میتونم داشته باشم که تو این جایگاه خوداگاهی باید جزو ضروریات باشه و این جور که بوش میاد من به شدت دارم ضعیف عمل میکنم
شاید خسته ام
شاید هم باید مثل یه خرس قهوه ای تمام زمستونو بخوابم و اون وقت چشامو به امید بهار باز کنم !!!!

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

what the hell is this

نمی دونم این چه مرضیه، وقتی یه کار حجیم انرژی بر رو تموم میکنی به جای آرامش، شادی و نفسی از سر آسودگی
یه هو حس پوچی و توخالی بودن بهت دس میده....
اوایل فکر میکردم گذراست ولی میبینم ادامه داره و رابطه اش هم با حجم کار و انرژی که واسش صرف شده، مستقیمه ...
واسه همینه که الان نصف شب با لبهای آویزون با کلی کمبود خواب و دلی پر نق بعد از فرستادن یه پروژه گنده کوفتی، بی هدف نشستم تو تختم !!!!!!!!!!!!

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

شر و ور

منت خدای را عز و وجل که ....
هر روز صبح بیدار میشی هنوز فرصت برای مشاهده، شناخت و استنتاج داری، از خودت گرفته تا همه چیزا و کسایی که تو اون حوزه دید محدودت قرار میگیرن
وای بر اون دمی که با غفلت و جهالت سپری بشه، هنوز زوده که کامل آگاه باشی، ممارست میخواد و تو هم کم صبر
یادت باشه غرور میتونه داغونت کنه پس حواست باشه، بغل در نیم نگاهی به اون خورده شیشه ها داشته باش، به پا دست و بال کسیو نبری!
غم ها میانو میرن، مسه اینکه رسم دنیا همینه! فقط بفهمشون
غم بقیه آدما هم قابل احترامه حتی اگه مدل تو نباشه

* نمیدونم چرا این قد شعرو ور میگی، خودت هم در عجبی ولی گوشات لازم دارن! حتماً همه چی درست میشه.....