۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

So Awesome

چقدر عجیب. داشتم با حافظ خوش و بش می کردم. چی بهم گفت.......................

چرا نه در پی عزم دیار خود باشم / چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم / به شهر خود روم و شهریار خود باشم
ز محرمان سراپرده وصال شوم / ز بندگان خداوندگار خود باشم
چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی / که روز واقعه پیش نگار خود باشم
ز دست بخت گران خواب و کار بی‌سامان / گرم بود گله‌ای رازدار خود باشم
همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود / دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ / وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم

آقای حافظ ببین اصلاًحوصله ندارم که بخوای تو هم گیر بدی، مگه نمیبینی خودت حال و احوال منو ............

۱ نظر:

علی گفت...

غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم / به شهر خود روم و شهریار خود باشم


D:

حافظ هم فهمیده که دلت هوای مشد(مشهد) کرده . هه هه
این قبل از رزرو بلیط بود یا بعدش ؟ D: