شرح دادن یک حس بعضی وقتها خیلی سخته، هیچ کلمه ای در اون چهارچوب جای نمی گیره و یا اگر جای بگیره، به قدری عریان و صریح هست که جرات بیانشو پیدا نمیکنی...
راحتر این هست که اطرافیانت فکر کنن تو دیوونه خل و چلی هستی که چیزی حالیت نیست به جای اینکه علت یک رفتارروبهشون توضیح بدی و آخرش هم کلمه ای از حرفاتو نفهمن!
و شاید بهتر باشه که چشاتو ببندی و همه اون جملاتو با صدای بلند یک دفعه بریزی بیرون و بعد چشاتو بازکنی و ببینی اطرافت با خاک یکسان شده ! (حس مرموزی منو وسوسه میکنه واسه این کار D:)
حس غرش قبل از طوفان ...
* البته الان این قدر خوابم میاد که بقیه حسهام عقب نشینی کردن (;
راحتر این هست که اطرافیانت فکر کنن تو دیوونه خل و چلی هستی که چیزی حالیت نیست به جای اینکه علت یک رفتارروبهشون توضیح بدی و آخرش هم کلمه ای از حرفاتو نفهمن!
و شاید بهتر باشه که چشاتو ببندی و همه اون جملاتو با صدای بلند یک دفعه بریزی بیرون و بعد چشاتو بازکنی و ببینی اطرافت با خاک یکسان شده ! (حس مرموزی منو وسوسه میکنه واسه این کار D:)
حس غرش قبل از طوفان ...
دلم صدبار ميگويد كه چشم از فتنه برهم نه / دگر ره ديده ميافتد بر آن بالاي فتانم
به دریایی درافتادم که پایانش نمیبینم/کسی را پنجه افکندم که درمانش نمیدانم
* البته الان این قدر خوابم میاد که بقیه حسهام عقب نشینی کردن (;
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر