چشماشو تمام مدت بسته بود چون نمی خواست باهاش روبه رو بشه. این فکر تو ذهنش دایماً وول میخورد
"... شاید الان وقتشه که بایدچشامو باز کنم و نیم نگاهی بندازم ..."
و بعد چشاشو با قدرت بیشتری فشار داد....
پشت تبریزی ها غفلت پاکی بود که صدایم میزد / پای نیزاری ماندم / باد میآمد / گوش دادم
"... شاید الان وقتشه که بایدچشامو باز کنم و نیم نگاهی بندازم ..."
و بعد چشاشو با قدرت بیشتری فشار داد....
پشت تبریزی ها غفلت پاکی بود که صدایم میزد / پای نیزاری ماندم / باد میآمد / گوش دادم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر