سلام!
حال همهی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدن گاه به گاه خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانوی آهوی بیجفت بلرزد و
نه اين دل ناماندگارِ بیدرمان!
تا يادم نرفته است بنويسم
حوالیِ خوابهای ما سال پربارانی بود
میدانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازهی باز نيامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببين انعکاس تبسم رويا
شبيه شمايل شقايق نيست!
راستی خبرت بدهم
خواب ديدهام خانهئی خريدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیديوار ... هی بخند!
بیپرده بگويمت
چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نيک خواهم گرفت
دارد همين لحظه
يک فوج کبوتر سپيد
از فرازِ کوچهی ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
يادت میآيد رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بياوری!؟
نه ریرا جان
نامهام بايد کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آينه،
از نو برايت مینويسم
حال همهی ما خوب است
اما تو باور نکن!
سید علی صالحی
۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سهشنبه
۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سهشنبه
۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه
در روزهاي آخر اسفند
کوچ بنفشه هاي مهاجرزيباست
در نيمروز روشن اسفند
وقتي بنفشه ها را از سايه هاي سرد
در اطلس شميم بهاران
با خاک و ريشه
ميهن سيارشان
در جعبه هاي کوچک چوبي
در گوشه خيابان مي آورند
جوي هزار زمزمه در من ميجوشد
اي کاش
اي کاش آدمي وطنش را
مثل بنفشه ها
در جعبه هاي خاک
يکروز ميتوانست
همراه خويشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک.
کوچ بنفشه هاي مهاجرزيباست
در نيمروز روشن اسفند
وقتي بنفشه ها را از سايه هاي سرد
در اطلس شميم بهاران
با خاک و ريشه
ميهن سيارشان
در جعبه هاي کوچک چوبي
در گوشه خيابان مي آورند
جوي هزار زمزمه در من ميجوشد
اي کاش
اي کاش آدمي وطنش را
مثل بنفشه ها
در جعبه هاي خاک
يکروز ميتوانست
همراه خويشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک.
"شفيعی کدکنی"
۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه
)X
دوباره عهدی که بشکستم
....
اصلاً فلسفه به وجود آمدن یک عهد و قرار در شکستن اون هستش، اگر نه دیگه معنی نداشت،
حس توجیه کردن هم ندارم
میذارم وقتش برسه..... شاید هم نرسه،
من اصولا اشتباه میکنم و نباید قول بدم
شاید من تو ذهنم توهم زدم واز خودم یک آدمی ساختم که دوست دارم باشم، ولی در دنیای واقعی این جوری نیستم. مثل اینکه تو ذهنم تصور کرده باشم که چشمام خاکستریه حال اینکه واقعاً قهوه ای هست.
حالا این من غیر واقعی قول و قرار میذاره و اون وقت من واقعی سر به زنگا خودشو نشون میده و کاسه و کوزه رو به هم میریزه.
چه کاریه این !
یک راه دیگه هم اینه که من غیر واقعی، من واقعی روخفت کنه.
ولی این کار اعصاب میخواد و تازه از کجا معلوم نتیجه اش خوب شه،
من بیطرف، باید به کدوم من کمک کنم یا اینکه بذاره همدیگر رو درب و داغون کنن و بعد بره دنبال یه من جدید
مشکل شاید هم از اینه که سیستم من بیتی است یا 0 یا 1.
آخه این هم شد سیستم، این همه بی ثباتی در یک من خطره.
ولی من این هر دو من رو دوست دارم ته ته دلم D:
آقا از اول :
من از همین الان قول میدم... !!!!! (شاید یک صفت liveness باشه و eventually بتونه یک کارایی صورت بده! ولی الان من زدم تو خط نقض کردن Safety !)
* رو هم خوب چیزه!!؟؟ الان واقعاً عصبانیم از من ومن بازی، فقط دارم ماله کشی میکنم
To All my friends
"خانه دوست كجاست؟" در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شنها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
"نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
ميروي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در ميآرد،
پس به سمت گل تنهايي ميپيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين ميماني
و تو را ترسي شفاف فرا ميگيرد.
در صميميت سيال فضا، خشخشي ميشنوي:
كودكي ميبيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او ميپرسي
خانه دوست كجاست."
سهراب سپهری
۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سهشنبه
Lost
lost in the world of properties...
no agreement, no validity, no termination, no creation and no duplication at this moment.
not NOW.....
Once again my Fuzzy mind and my Empty hands ...
Once again an inoperative iteration ...
...
no agreement, no validity, no termination, no creation and no duplication at this moment.
not NOW.....
Once again my Fuzzy mind and my Empty hands ...
Once again an inoperative iteration ...
...
۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه
...
بیا تا قدر یک دیگر بدانیم/که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم
چو مومن آینه مومن یقین شد/چرا با آینه ما روگرانیم
کریمان جان فدای دوست کردند/سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله/چرا در عشق همدیگر نخوانیم
غرض ها تیره دارد دوستی را/غرض ها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم/چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد/همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن/که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن/رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا/به هستی متهم ما زین زبانیم
چو مومن آینه مومن یقین شد/چرا با آینه ما روگرانیم
کریمان جان فدای دوست کردند/سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله/چرا در عشق همدیگر نخوانیم
غرض ها تیره دارد دوستی را/غرض ها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم/چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد/همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن/که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن/رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا/به هستی متهم ما زین زبانیم
***
زمان کمی رو صرف شناختت کردم، یادمه زمانی اون وسطا بود، نه قبلش و نه بعدش...
عمق خوبیت خیلی زیاد بود، حتی او زمان وسط هم برای غرق شدن کفایت میکرد...
تصمیم دارم به هیچی فکر نکنم جز به اون زمان وسط ...
نبودنت رو هم میذارم به پای نبودن های بعد از اون زمان...
اوهوم... مدتیه که دیگه نیستی، شاید سالهاست ولی الان اینقدر پررنگی که فقط کافیه چشامو رو هم بذارم وحرف زدنتو بشنوم..
ببخش که از زندگیم خارج بودی ولی شاید آگاهانه بوده و هردو بی تقصیر...
مینا الان زنگ زد و من حتی نمیدونستم چی باید بگم! و آیا اصلاً لازمه من حرفی بزنم؟ شاید مینا تو تنها کسی باشی که بفهمی اون ماهیت وجودی من و اونو و حس الان منو
میخوام الان دیگه سکوت کنم وفکر کنم نیستی مثل همه این سالها که نبودی،
سکوت تنها چیزی که شاید شایستگی داشته باشه...
فقط چه کنم با اون سر فرفری سفید و پربار ... عمو، مشکربانیت اینجاست .......
چه کنم با این همه دوری...
چه کنم با این چرخ گردون..
چرا امروز این قدر سرده!
عمق خوبیت خیلی زیاد بود، حتی او زمان وسط هم برای غرق شدن کفایت میکرد...
تصمیم دارم به هیچی فکر نکنم جز به اون زمان وسط ...
نبودنت رو هم میذارم به پای نبودن های بعد از اون زمان...
اوهوم... مدتیه که دیگه نیستی، شاید سالهاست ولی الان اینقدر پررنگی که فقط کافیه چشامو رو هم بذارم وحرف زدنتو بشنوم..
ببخش که از زندگیم خارج بودی ولی شاید آگاهانه بوده و هردو بی تقصیر...
مینا الان زنگ زد و من حتی نمیدونستم چی باید بگم! و آیا اصلاً لازمه من حرفی بزنم؟ شاید مینا تو تنها کسی باشی که بفهمی اون ماهیت وجودی من و اونو و حس الان منو
میخوام الان دیگه سکوت کنم وفکر کنم نیستی مثل همه این سالها که نبودی،
سکوت تنها چیزی که شاید شایستگی داشته باشه...
فقط چه کنم با اون سر فرفری سفید و پربار ... عمو، مشکربانیت اینجاست .......
چه کنم با این همه دوری...
چه کنم با این چرخ گردون..
چرا امروز این قدر سرده!
۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه
A message from NMI
عزیزترین هم بازی دوران کودکی من
سلام!
شاید هم باید بگم بدرود
.
.
.
سلام!
شاید هم باید بگم بدرود
.
.
.
کلمات ناتوان هستن
فقط تصاویری پر رنگ توی ذهن من
خنده هایی از ته دل
نگاهی مهربون
بازیهای کودکانه
بازیگوشی موقع مشق شب نوشتن
خنگ بازی من موقع یاد گرفتن فلیپ فلاپ ها
آلفرد بازی
کمیته علمی
شقایق بالرین تو اردو
قایم شدن تو کارتون تا مامان بابام نتونن پیدام کنن و من خونتون بمونم
کل کل که کی پیش بی بی جان عزیز تره
.
.
و "مسلماً تو عزیز ترین بودی"
...
و من مثل همیشه غافل و نا آگاه
و من مثل همیشه بی معرفت البته نه به اندازه تو
آره! سکوت در اوج فریادی که در دل هست!!!!!!
........
موافقی که بهتر شد بدرقت نکردم؟
من ناتوان از دیدن اون پشت خمی که الان خم تر هم شده
من اینجا دور از هیاهو خاموش
و بسیار گریزان حتی از شماره گیری
....
از وقتی فکر میکنم بزرگ شدم از آدمهایی که دوستشون داشتم با نامه خداحافظی کردم
شاید یاد نگرفتم رو در رو بگم; بدرود
شاید یک نوع حرمت بوده
شاید امیدی به برگشت بوده
شاید هم من ترسو
....
نگرانت نیستم چون لاله مواظبته
شاید هم الان تو مواظب اون
از من فراموش نکنین یه وقت!
لاله برات تعریف میکنه که چند بار برنامه ریزی کردیم و عملی نشد
.....
سکوت
.
یک سوال؟؟؟؟؟
چرا قدر لحظات وقتی دونسته میشه که دیگه گذشتن
و من قربانی ناگزیر، بیزار از این دور باطل
راه فراری حتماً هست!!
دوست دار همیشگی تو NMI
آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است / آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ/ که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود
فقط تصاویری پر رنگ توی ذهن من
خنده هایی از ته دل
نگاهی مهربون
بازیهای کودکانه
بازیگوشی موقع مشق شب نوشتن
خنگ بازی من موقع یاد گرفتن فلیپ فلاپ ها
آلفرد بازی
کمیته علمی
شقایق بالرین تو اردو
قایم شدن تو کارتون تا مامان بابام نتونن پیدام کنن و من خونتون بمونم
کل کل که کی پیش بی بی جان عزیز تره
.
.
و "مسلماً تو عزیز ترین بودی"
...
و من مثل همیشه غافل و نا آگاه
و من مثل همیشه بی معرفت البته نه به اندازه تو
آره! سکوت در اوج فریادی که در دل هست!!!!!!
........
موافقی که بهتر شد بدرقت نکردم؟
من ناتوان از دیدن اون پشت خمی که الان خم تر هم شده
من اینجا دور از هیاهو خاموش
و بسیار گریزان حتی از شماره گیری
....
از وقتی فکر میکنم بزرگ شدم از آدمهایی که دوستشون داشتم با نامه خداحافظی کردم
شاید یاد نگرفتم رو در رو بگم; بدرود
شاید یک نوع حرمت بوده
شاید امیدی به برگشت بوده
شاید هم من ترسو
....
نگرانت نیستم چون لاله مواظبته
شاید هم الان تو مواظب اون
از من فراموش نکنین یه وقت!
لاله برات تعریف میکنه که چند بار برنامه ریزی کردیم و عملی نشد
.....
سکوت
.
یک سوال؟؟؟؟؟
چرا قدر لحظات وقتی دونسته میشه که دیگه گذشتن
و من قربانی ناگزیر، بیزار از این دور باطل
راه فراری حتماً هست!!
دوست دار همیشگی تو NMI
آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است / آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ/ که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود
* الناز عزیزم مرسی از همراهیت
۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه
There is always enough time
فکرمیکردم واسه خیلی چیزها دیر شده دیگه; خیلی چیزها باید گرفته می شده، خیلی ازکارها باید انجام می شده، خیلی از کتابها باید خونده میشده، خیلی از فیلمها باید دیده میشده و خیلی خیلی چیزهای دیگه......
اما دیدم که شاید این فرصت بهت داده میشه تا کارهایی که فکر میکنی لازم رو انجام بدی و تو شاید به بهانه هایی مثل کارم زیاده، درسام زیاده، تنبلی، بی ارادگی،... این فرصت های طلایی رو از دست بدی.
الان فکر میکنم زمان خوبیه که اون تجربه هایی که دوست دارم رو یاد بگیرم تا اینکه ده سال دیگه باز این فکر همراهم باشه که دیرشده، گرفتاریها هیچ وقت تمومی ندارن و فقط از یک مقطع به مقطع دیگه مدلشون عوض میشه. این خاصیت زندگی هستش که آدمارو وادار کنه به تلاش کردن و این تو هستی که تایین میکنی این تلاش برات سازنده باشه و تو پا به پاش تلاش کنی یا اینکه یه آدم بی خاصیت باقی بمونی.
لازم نیست همیشه اول باشی، لازم نیست همه چیز رو با هم داشته باشی، فقط لازمه که راه درست رو پیدا کنی حالا 20 ساله باشی، 30 ساله باشی، 40 ساله باشی...
لاله باهات موافقم که دو سال دیگه دلم واسه همه چیزهای این جا تنگ میشه، پس تو این مدت چشم و گوش باز برای کسب همه اون چیزایی که الان وقتشه
اما دیدم که شاید این فرصت بهت داده میشه تا کارهایی که فکر میکنی لازم رو انجام بدی و تو شاید به بهانه هایی مثل کارم زیاده، درسام زیاده، تنبلی، بی ارادگی،... این فرصت های طلایی رو از دست بدی.
الان فکر میکنم زمان خوبیه که اون تجربه هایی که دوست دارم رو یاد بگیرم تا اینکه ده سال دیگه باز این فکر همراهم باشه که دیرشده، گرفتاریها هیچ وقت تمومی ندارن و فقط از یک مقطع به مقطع دیگه مدلشون عوض میشه. این خاصیت زندگی هستش که آدمارو وادار کنه به تلاش کردن و این تو هستی که تایین میکنی این تلاش برات سازنده باشه و تو پا به پاش تلاش کنی یا اینکه یه آدم بی خاصیت باقی بمونی.
لازم نیست همیشه اول باشی، لازم نیست همه چیز رو با هم داشته باشی، فقط لازمه که راه درست رو پیدا کنی حالا 20 ساله باشی، 30 ساله باشی، 40 ساله باشی...
لاله باهات موافقم که دو سال دیگه دلم واسه همه چیزهای این جا تنگ میشه، پس تو این مدت چشم و گوش باز برای کسب همه اون چیزایی که الان وقتشه
این قافله عمر عجب می گذرد / دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری / پیش آر پیاله را که شب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری / پیش آر پیاله را که شب می گذرد
۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه
Mood
فنجون بزرگ شیر قهوه تو دست که به صورت تکیه داده شده;
موسیقی Sacred Vilvaldy که با صدای ملایم در حال پخش شدنه;
کتاب Reliable Distributed Programming که جلوت بازه;
به همراه یک رویای شیرین محو که در حال وول خوردن ته ذهنته;
آی حالی می ده که نگو!!! D:
موسیقی Sacred Vilvaldy که با صدای ملایم در حال پخش شدنه;
کتاب Reliable Distributed Programming که جلوت بازه;
به همراه یک رویای شیرین محو که در حال وول خوردن ته ذهنته;
آی حالی می ده که نگو!!! D:
اشتراک در:
پستها (Atom)