به محض دیدن شماره تلفن مامانم روی تلفن تو ساعت های نامربوط، دلم هری میریزه پایین ...
انگار هر لحظه منتظرم خبر مرگ کسیو بشنوم ...
دارم به استقبال فاجعه ای میرم که هنوز اتفاق نیفتاده ...
این ترسیه که همیشه با من بوده ولی شاید کم رنگ، اما الان با قدرت هرچه تمام تر توی من لونه کرده و خودشو به در و دیوار روح ترسیدم میکوبه!
شاید توی این صفی که واستادم، باید جا بزنم و خط باطلی بکشم روی همه ترسها و نگرانیهای ریز و درشتم ...
۱ نظر:
"دارم به استقبال فاجعه ای میرم که هنوز اتفاق نیفتاده"
من از استقبال اتفاقهای نیافتاده مدتهاست که برگشتم
(;
ارسال یک نظر